رمان در همسایگی گودزیلا 10
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

رمان در همسایگی گودزیلا 10
تیتراژ اول فیلم درحال پخش شدن بود...ناموساً بادیدن تیتراژش ازترس زهرترک شدم!!
یه صفحه سیاه بودکه اسمای بازیگراروش نوشته می شد...تواین بینم یه چیزی شبیه روح یاشایدم جنی چیزی ردمی شد...یه آهنگم پخش می شدکه هی یکی توش هوهو می کرد!!
بابافیلمه هنوزشروع نشده من اینجوری گرخیدم،وقتی شروع بشه می خوام چه خاکی توسرم کنم؟!
میمردی قُمپُزدرنمی کردی که من نمی ترسم وعاشق فیلمای ترسناکم؟!بابامن غلط کردم...من چیزخوردم...من به گوردوس دختررادوین خندیدم...من وچه به فیلم ترسناک،اونم ازنوع آمریکایی؟!
نگاهی به رادوین انداختم که خونسردوبی تفاوت خیره شده بودبه صفحه تلویزیون وتق تق تخمه می شکوند...دستم ودراز کردم سمت ظرف تخمه تاشایدباخوردن تخمه یه ذره ازترسم کم بشه...یه مشت برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن!!
یه کوسن روی مبل بود...کوسن وروی روی پام گذاشتم تااگه ترسیدم فشارش بدم یه ذره ازترسم کم بشه...
بالاخره تیتراژتموم شدوفیلم شروع شد!!
همین اول کاری یه قبرستون ترسناک نشون دادن...دوربین رفت سمت یه قبرکه یه خانوم باشخصیت وباکمالات بالاسرش وایساده بودوداشت گریه می کرد!!البته این خانوم باشخصیت وباکمالاتی که میگم،روم به دیوار روی شمام به دیوار یه شرتک لی پوشیده بودبایه تاپ دکلته...خلاصه همه دل وروده اش ریخته بودبیرون...دوربین همین جوری داشت می رفت جلو واین خانومه روازپشت نشون می داد...ولی ازهمون پشتشم معلوم بودکه آدم شیک وخوش پوشیه!!!یهو دوربین رسیدبه خانومه...خانومه طی یه حرکت انتحاری به سمت عقب برگشت وزل زدبه دوربین...وای!!!قلبم اومدتودهنم...ضربان قلبم رفته بودبالا!!!رادی مرده شورت وببرن بااین فیلمت!!!
زنه عین جن می مونه...خدااین ونصیب گرگ بیابون نکنه!!!نه به اون تیپت که اونقدشیک بود نه به این قیافت خواهر...چشماش بنفش بود!!لال شم اگه دروغ بگم...صورتش عین گچ سفیدبود.رنگ به رخساره نداشت خواهرمون!!لبشم رنگ لب مرده هابود...صورتش که دیگه نگو ونپرس!!خاکی وکثیف بود...انگاریه 10 قرنی می شدکه آبی به سروصورتش نزده بود!!
خب یعنی چی من واقعا درک نمی کنم...توکه اون همه به تیپت رسیدی وشرتک لی وتاپ دکلته پوشیدی،چرا قیافت این ریختیه؟!یه دستی به سروروی خودت بکش خواهرم...صورتت وبشور...آرایش کن...اگه همین جوری بمونی هیشکی نمیادبگیرتتا!! ازمن ترشیده به تویی که هنوزنترشیدی نصحیت!!!
یهوخواهرهمچین به دوربین زل زدو چشم غره رفت که خودم وخیس کردم!!فکرکنم ناراحت شدبهش گفتم کسی نمیادبگیرتت!!
خب چراناراحت میشی خواهرمن؟!یه نصیحت خواهرانه بود...ناراحت نشوعزیزم...
همین جوری داشتم ازاین خواهرمحترم طلب بخشش ودل جویی می کردم که یهو یه برادری به صحنه اومد...برگشت به خواهرمون گفت:
- سلام جنی!!
یهو خواهرمون چنان براق شدورفت سمت برادرکه توجام سیخ شدم...
وبعدروش وکردبه برادرودستش وکند!!!!!بله...کند!!!دست برادرعزیزمون وکند!!!!
این برادرتاجایی که جایزبود دادوفریادمی کردوبه این جنی خانوم فحشای رکیک می دادکه ازگفتنشون معذورم!!
خواهرم انگارازدست برادرعصبانی شد،اون یکی دستشم کند...آب دهنم وقورت دادم ویه تخمه روبردم سمت دهنم تابخورمش که یهوخواهرجنی زدکله برادرم کند!!!خون بودکه فواره می کردا!!!خون...
رسماخودم وقهوه ای کرده بودم!!!
خب آخه خواهرمن این بیچاره که چیزی نگفت زدی کله ودوتادستاش وکندی!!فقط بهت سلام کرد...
ودوباره خواهرچنان خشن وعصبی زل زدبه دوربین که یعنی تویکی خفه...به تومربوط نیست!!!
ومنم خفه شدم وباترس زل زدم به تلویزیون...برادربیچاره دیگه دادوفریادنمی کردچون کله اش کنده شده بود...خیلی صحنه چندش وترسناک وحال به هم زنی بود!!سر یاروفتاده بودروی زمین وبدنش سیخ وایساده بود!!خون فواره می کرد...همین جوری خون شُرشُرازیارومی زد بیرون...من موندم چجوری وقتی نه کله داره نه دست هنوززنده است!!خاک توسرآمریکاییابااین فیلم ساختنشون!!!
خواهر روش وکردطرف برداروناخونای بلندوتیزش وفروکردتوی قلب پسره!!!
همین جوری خون بودکه ازقلب برادر می زدبیرون!!
این صحنه روکه دیدم تخمه ازدستم افتاد...بعدیهو خواهردستش وازقلب برادربیرون آوردوبرادرنقش زمین شد...مرد؟!برادرمرد؟!واقعا؟!!!
به اینجاش که رسید،هرچی جیغ بودکه نزده بودم وجمع کردم وچنان جیغی زدم که کل خونه لرزید!!!
ونگاهم ازتلویزیون گرفتم ودوختم به صورت رادوین...نوری که ازتلویزیون میومد،باعث شدتابتونم چشمای گردشده اش وببینم...باتعجب گفت:چته تو؟!مگه چی شده که تواینجوری جیغ می زنی؟!!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:هیچی...چی قراربودبشه؟!هیچی نیس!!
وخیلی خونسرد روم وازش گرفتم وچشم دوختم به صفحه تلویزیون...خیلی هم شیک ومجلسی!!
یهوخواهرجنی عین دودشدورفت هوا!!!این روح بود؟!روح بود؟!ای وای...روح بود بعدزد اون برادره روکشت؟!مگه نمیگن روحا نمی تونن به دنیای زنده هابیان؟!پس این خواهرچجوری تونست اون برادره رو نفله کنه؟!مرده شورتون وببرن بااین فیلم ساختنتون!!
همون طورکه به تلویزیون خیره شده بودم،دستم ودراز کردم ویه مشت دیگه تخمه برداشتم ومشغول خوردن شدم...
یهواین خانوم بی اعصابه که غیب شده بود،توی یه خیابون ظاهرشد...همین جوری ماشیناردمی شدن واینم خیلی شیک وباکلاس وباکلی نازوعشوه ازوسط خیابون ردشد...البته تواون بینم چندتاماشن از روش ردشدنا ولی خب روحه دیگه چیزیش نمیشه!!
خلاصه این خواهرخیابون و رد کردوبه سمت یه خونه رفت...یه خونه بزرگ ومتروکه...همین که این خواهرجنی رفت سمت در،یهودربازشدویه صدایی اومدکه گفت:
- بیاتو!!
خواهررفت توخونه ودرم خودبه خودپشت سرش بسته شد...یه یارویی روی یه دونه ازاین صندلی متحرکاکنارشومینه نشسته بودوزل زده بودبه آتیش روبروش...دوربین ازپشت به سمت یارومی رفت وفقط پشت طرف معلوم بود...این خواهرجنی رفت سمتش وگفت:سلام...
یاروبایه صدای خشن وکلفت گفت:سلام...تمومش کردی؟!
- آره...
یهواین یارویی که روی صندلی بود،ازجاش بلندشدوروش وکردسمت دوربین...
بادیدن صورتش چشمام وبستم وجیغ بلندی زدم وکله ام وفروکردم توبالش روی پام!!
قیافه یاروغیرقابل توصیف بود...خیلی خیلی خیلی ازخواهرجنی بدتربود...هزارهزاربارازاون زشت ترو وحشتناک تر!!
خلاصه یه 10 دقیقه ای سرم توبالش بودوفیلم ونمی دیدم...فقط صداهای جیغ دادوفریادمی شنیدم...بالاخره تصمیم گرفتم عزمم وجزم کنم وبقیه فیلم وببینم...باترس ولرز سرم وازروی بالش برداشتم وآروم آروم چشمام وبازکردم...
بادیدن تصویروبروم پشت سرهم 6-5 تاجیغ کشیدم...
این خواهرجنی توهمون قبرستونه بودو20-10 تا جسدم دوروبرش بودن...همشون کله ودستاشون کنده شده بود...این خواهربی اعصاب زشت بی ریخت چه علاقه ای به کندن کله ودست ملت داره؟!
این چیزا زیادوحشتناک نبود...یه چندتاآدم زشت که رنگ به رخساره نداشتن،بالای سرجنازه هانشسته بودن وداشتن دست وکله اشون ومی خوردن!!!یهویکیشون دستش ودرازکردودست یه مرده روازروی زمین برداشت وگذاشت تودهنش...همین جورخون بودکه ازلب ولوچه اش می ریخت...
باصدای لرزون گفتم:خوردش؟!
رادوین زیرلب گفت:آره...
اومدم به رادوین فحش بدم وبگم که این چه فیلم مزخرفیه که یهوناغافل یه روح دیگه پریدوصحنه...هِه!!!انقدیهویی اتفاق افتادکه زهرترک شدم!!خب مثل آدم بیایدتوصحنه دیگه!!ضربان قلبم بالارفته بود...داشتم سکته می کردم!!
وبعدازاون،این روحه که یه دفعه پریدتوصحنه و فوق العاده هم زشت بودیه بشکن زدویهو همه قبراشروع کردن به ترک خوردن ومرده هاازتوشون بیرون اومدن...همه هم زشت وبی ریخت بودن...اصلایه اوضاع خرتوخری بود...
من موندم اون خواهرجنی واون برادری که زدنفله اش کردچه ربطی دارن به این مرده هاکه دارن زنده میشن!!؟!

تخمه ام تموم شده بود...دستم ودراز کردم سمت ظرف تایه مشت دیگه بردارم که یهودستم بادست یکی برخوردکرد...نمی دونم چرا فکرکردم خواهرجنیه...جیغ بلندی زدم...رادوین کلافه گفت:منم بابا!!چرا الکی هی جیغ می زنی؟!دیوونه شدی؟!
ویه مشت تخمه برداشت وبی توجه به من خیره شدبه تلویزیون...منم یه مشت برداشتم ونگاهم ودوختم به خواهرجنی...
من که سردرنیاوردم ولی این خواهربی اعصاب ما هی میزدهربرادری که بهش می رسیدومی کشت وبعدم اون آدم زشتایی که باهاش بودن،اون برادرایی که مرده بودن ومی خوردن!!همه جاش ونشون می داد...حتی اون جاهایی که استخون برادرا زیردندون اون آدم زشتاترق توروق می کرد!!
خلاصه یه 70 دقیقه ای ازفیلم گذشته بودولی من هیچی نفهمیده بودم...به جاش تامی تونستم جیغ می کشیدم...توکل این 70دقیقه هم من 50 دقیقه اش وچشمام وبسته بودم وسرم وتوبالش فروکرده بودم وجیغ می زدم!!!
همین جوری داشتم فیلم ونگاه می کردم که یهوخواهرجنی بایه برادری دعواش شد...نمی دونم سرچی بحث می کردن ولی سرهرچی که بود،جفتشون عصبانی بودن وداشتن هم دیگه روکتک می زدن!!!تواین دعوا،جنی زد یارو رو له ولورده کردوبعدم بستش به سقف!!!یه زنیم این وسط بودکه هی جیغ و دادمی کردوباگریه ازجنی می خواست که کاری باشوهرش نداشته باشه ولی خواهرجنی سگ محلش نمی داد!!!بعدیهویه شعله ای بلندشدواون برادره که به سقف چسبیده بودسوخت!!زنده زنده سوزوندنش!!!زنشم تامی تونست جیغ وفریادوناله می کرد...منم انقدجیغ زده بودم که دیگه هیچ صدایی ازم در نمیومد!!گلوم دردگرفته بود.
اون برداره که کامل سوخت ونفله شد،خواهرجنی رفت سمت زنش که روی زمین زانوزده بودوهق هق می کرد...ازجاش بلندش کردوتامی خورد زدش!!اصلااین جنی بیماری روانی داره...زنیکه چلغوز!!چرا الکی ملت وکتک می زنی ومی کشیشون؟!
خلاصه انقداون زن رو زدکه بیچاره نقش زمین شد...وخواهر جنیم کنارش روی زمین زانوزد،یهودستاش ودرازکردسمت چشم زنه و...باناخونای تیزش چشم یارورو ازحدقه بیرون کشید...دیگه صدام درنمیومدکه جیغ بزنم...یهویه اره برقی گرفت دستش وطرف و ازوسط دونصف کرد!!!یارونصف شدوروی زمین افتاد...باورتون میشه؟!زنده زنده نصفش کرد!!
این صحنه روکه دیدم،چشمام وبستم وسرم وفروکردم توی بالش... خیلی وحشتناک بود...ازترس می لرزیدم!!!من آدم ترسوییم...اون فیلمی که اشکان چندسال پیش برام گذاشت کجا،اینی که الان دیدم کجا...بااینکه اون اصلامثل این ترسناک نبودوتهِ ته صحنه اکشنش این بودکه طرف ومی کشتن وخونش می پاشیدروی دوربین،من تایه هفته ازترس خوابم نمی برد!!!
قلبم تندتندمی زدوبدنم می لرزید...داشتم ازترس سکته می کردم...صدای جیغ ودادایی هم که ازتلویزیون میومد،ترسم وبیشترمی کرد...دستام وگذاشتم روی گوشم تاصدایی نشنوم...هنوزم صداهایی خفیفی میومدولی ازاون صداهای بلندخیلی بهتربود!!
نمی دونم چقدسرم توبالش بودولی یهوصدای جیغ ودادا قطع شد...چی شدیه دفعه؟!نکنه خواهرجنی زدهمه روکشت که دیگه ازهیشکی هیچ صدایی درنمیاد؟!مرده شورخواهرجنی وببرن!!!
باتعجب سرم وازبالش بیرون آوردم وچشمام وباز کردم...نورلامپ چشمم وزد...دوباره بستمشون...وا!!این چراغاکی روشن شدن؟!رادوین روشنشون کرد؟!پس چرامن نفهمیدم؟!توکه سرت توبالش بود،چجوری می خواستی بفهمی؟!اینم حرفیه...
آروم آروم چشمام وبازکردم...کم کم چشمام به روشنایی عادت کردن...
رادوین وروبروی خودم دیدم که باتعجب بهم زل زده بود...متعجب گفت:انقدترسناک بود؟!
باترس به تلویزیون خاموش خیره شدم وزیرلب گفتم:تموم شد؟!
رادوین خونسردگفت:آره...ولی توکله ات توبالش بودمتوجه نشدی!!
وازجاش بلندشدوظرف تخمه روازروی میز برداشت وبه سمت آشپزخونه رفت...همون طورکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:مرده شورسعیدوببرن بااین فیلمش!!اینم فیلم بودمادیدیم؟!زنه هی زرت زرت می زدملت می کشت وکله ملشون ومی کند...که چی مثلا؟!کجای این ترسناک بود؟!!!
این چی داره میگه؟!فیلمش خیلی وحشتناک بود...من هنوزم دارم ازترس به خودم می لرزم بعداون وقت این میگه کجاش ترسناک بود؟!درسته من خیلی ترسوئم ولی خدایی فیلمش ترسناک بود...هرکس دیگه ای بودمی ترسید...من نمی دونم رادوین چرامیگه ترسناک نبود!!
به هال برگشت وکنارمن روی مبل نشست...خمیازه ای کشیدوخواب آلودگفت:من خیلی خوابم میادرها...می خوام بخوام!!نمی خوای بری خونه خودت؟!
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:برم خونه خودم؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:اگه دلت می خوادبمون...اصراری ندارم بری...فقط بهت بگما،من شباخطرناک میشم!!!
ویهودستاش وبه سمتم دراز کردوپخ کرد!!!
زهرم ترکید...
دستم وگذاشتم روی قلبم وزیرلب بهش فحش دادم:
- عوضی بش شعورالانم وقت شوخیه؟!ترسوندیم!!!
کلافه گفت:ببخشیدبابامعذرت...حالا میشه بری خونه خودت؟!دارم ازخستگی میمیرم!!
برم خونه ام؟!یعنی من امشب تنهایی بخوابم؟!!نه...من می ترسم!!!
روم نمی شدبه رادوین بگم نمی خوام ازخونت برم بیرون...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:چیزه...من...راستش... خب...خب یعنی...
کلافه ترازقبل گفت:مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی.
سرم وبالاآوردم وباترس توچشمای رادوین خیره شدم...باترس گفتم:من...من...من می ترسم!!!
پوفی کشیدوگفت:زرشک!!! ازچی می ترسی؟!ازلولو؟!(وبامسخره بازی ادمه داد:)من بالولوحرف می زنم نیادبخورتت...لولو با رهاکوچولوی ماکاری نداشته باش...خوبه؟!بیخیال مامیشی؟!خوابم میادرها...نصف شبی چرت نگوخواهشاً!!بروخونه خودت بذارمنم کپه مرگم وبذارم!!
بی ادب پررو...لولوچیه روانی؟!!من ازخواهرجنی می ترسم...ازاون آدم زشتاکه همه برادرارومی خوردن...
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:یعنی میگی برم؟!تعارف نمی کنی بمونم؟!
پوزخندی زدوگفت:بیشم بینیم باو!!!تعارف بخوره توسرم...خوابم میادمی خوام بکپم...بروخونه خودت!!افتاد؟!
به ناچارازجام بلندشم وگفتم:باشه پس خداحافظ...
اونم ازجاش بلندشدودستش ودرازکردسمت وسایلم که روی میزعسلی بودن...گرفتشون سمتم وزیرلب گفت:خداحافظ...شب بخیر!
وسایلم وازش گرفتم...
شب بخیر؟!به نظرخودت بااین فیلمی که من دیدم شبم بخیرمیشه؟!!
روم وازش برگردوندم وباقدمای لرزون به سمت دررفتم...رادوینم پشت سرم میومدتامثلابدرقه ام کنه...
به درکه رسدیم،یهوبه سمت رادوین برگشتم وبانیش بازگفتم:یه تعارف کوچولوهم بزنی می مونما!!
اخمی کردوگفت:بروبابا...
اخمی روی پیشونیم نشست...روم وازش برگردوندم ودستم درازکردم سمت دستگیره...دروبازکردم وبه سمت رادوین برگشتم...گفتم:مطمئنی که نمی خوای بمونم؟!
خونسردگفت:آره...شبت بخیر!!
دلم می خواست خرخره اش وبجوئم...پسره بی شعور...فیلم به اون ترسناکی و واسم گذاشته حالام میگه بروخونه خودت!!!کاش اون فیلم لعنتی ونمی دیدم!!حالامن چجوری تنهایی توخونه خودم بخوابم؟!
باترس ولرزپام وازخونه بیرون گذاشتم...رادوین هنوزجلوی دروایساده بودومنتظربودتامن برم تو خونه خودم.
داشتم کفشام ومی پوشیدم که یهو یه صدای تَقی ازتوی راهرواومد...این وکه شنیدم،جیغ بنفشی کشیدم وبه سمت رادوین رفتم وخودم انداختم توبغلش!!!
رادوین باتعجب گفت:رهاتوچته؟!این صداکجاش ترسناک بودکه توجیغ زدی واینجوری به من آویزون شدی؟!
خودم وازبغلش بیرون کشیدم وازش فاصله گرفتم...کفشام وپوشیدم وگفتم:هیچ جاش!!ببخشید...شب بخیر!!
باقدمای آروم وآهسته به سمت خونه خودم رفتم...رادوین هنوزجلوی درخونه اش منتظربودتامن برم تو...کلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...به سمت رادوین برگشتم وواسش دست تکون دادم...باهام بای بای کردواشاره کردکه برم تو...لبخندمصنوعی زدم وپام وگذاشتم توخونه خودم...کلیدوازتوی قفل بیرون آوردم ودروبستم...

خونه تاریکِ تاریک بود...خیلی سریع به سمت کلیدلامپ رفتم وهمه برقای هال و روشن کردم...حتی برق آشپزخونه ودستشویی وحمومم روشن کردم!!شال ومانتوم ودرآوردم وانداختم روی مبل...باترس ولرزنگاهی به دورتادورهال انداختم...فکر می کردم خواهرجنی توخونه امه!!خبری نبود...نفس راحتی کشیدم وبه سمت اتاق خواب رفتم...کلیدبرق کناردربود...روشنش کردم ونگاهی به دورتادوراتاق انداختم...خداروشکراینجام خبری نیست!!!روی تخت درازکشیدم وزل زدم به سقف...یهویاداون صحنه ای افتادم که جنی اون برادره روبست به سقف وآتیشش زد...ترس وَرَم داشت ونگاهم وازسقف دزدیدم...باترس ولرزبه پنجره خیره شدم...یهوحس کردم یکی پشت پنجره اس...جیغ خفیفی کشیدم ورفتم زیرپتو!!خدا ازت نگذره رادوین که من وبه این روز انداختی...زیرپتوبودم وچشمام وهم بسته بودم...ازتوی آشپزخونه صدای تَرَق توروق میومد...این وسایل خونه ام وقت گیرآوردن،واسه من قُلِنج می شکونن!!یادصدای ترق توروق استخوونای بردارا افتادم وقتی اون آدم زشتاداشتن می خوردنشون...قلبم تندتندمی زد...به سختی نفس می کشیدم...زیرپتوهم هواکم بود داشتم خفه می شدم!!
سرم وازپتوبیرون آوردم ویهو...
تصویرخواهرجنی وروی دیوار روبروم دیدم...چنان جیغی کشیدم که اون سرش ناپیدا!!!پتوروازروی خودم کنارزدم وبانهایت سرعتی که درتوانم بودازاتاق خارج شدم...دستام ازترس می لرزیدن...قلبم تالاپ تولوپ می خوردبه قفسه سینه ام...ازاتاق بیرون اومدم وداشتم به سمت در می رفتم که یهوپام گیرکردبه پایه مبل وافتادم زمین...حس کردم صدای جیغ ودادازتواتاقم میاد!!داشتم سکته می کردم...باترس ازجام بلندشم وبه سمت در دویدم...همش سرم وبه عقب می چرخوندم تایه وقت خواهرجنی دنبالم نکرده باشه!!
یه باردیگه هم روی سرامیک لیزخوردم وافتادم زمین...یهوصدای ترق توروق ازآشپزخونه اومد،صدای جیغاییم که من حس می کردم ازاتاق میاد،داشت زهرترکم می کرد...اشک توچشمام جمع شده بود...خدایامن وازدست این خواهرجنی نجات بده!!
ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...دروبازکردم وبه حالت دوخودم ورسوندم دم درخونه رادوین...دستم گذاشتم روی زنگ وپشت سرهم زنگ زدم...اشک ازچشمام جاری شده بود...باترس ولرزبه دربازخونه خودم نگاه می کردم وهرلحظه اطمینان می دادم که سروکله جنی پیدابشه...
رادوین هنوزدروبازنکرده بود...کدوم گوری هستی گودزیلا؟!دروباز کن دیگه...
بامشت به درمی کوبیدم...داشتم ازترس سکته می کردم!!
بعدازچند دقیقه رادوین دروبازکرد...موهاش ژولیده بودویه رکابی تنش بود...بایه شلواراسپرت...باچشمای گردشده به من زل زده بود...نگران گفت:چی شده رها؟!چراگریه می کنی؟چرابااین سرووضع اومدی بیرون؟!!
منظورش ازاین سرووضع چیه؟!مگه سرو وضع من چشه؟!
نگاهی به لباسام انداختم...ای خاک توسرت کنن دختره چلغوز!!!این چه لباسیه تنته؟!
یه تاب بندی اسپرت تنم بود بایه شلواراسپرت راحتی...
وقتی داشتم ازخونه میومدم بیرون،انقدترسیده بودم که اصلاحواسم به لباسام نبود!!!الانم دیگه واسه عوض کردنشون دیرشده چون رادوین هرآن چه که نبایدمی دید ودید!!!دیگه کاریه که شده...
بیخیال قضیه لباسام شدم ودرحالیکه اشک ازچشمام جاری بود،به خونه ام اشاره کردم وباتته پته گفتم:رادوین...اون تو...یکی هس...من می...می ترسم...
نگران وآشفته درخونه اش وبست،و به سمت درخونه من رفت...منم باقدمای لرزون وآهسته پشت سرش رفتم...بااحتیاط کامل پاش وگذاشت توی خونه...منم واردشدم...باچشماش کل هال وازنظرگذروند...کسی نبود...به سمت آشپزخونه رفت...منم باترس ولرز دنبالش رفتم...اونجاهم کسی نبود...دستشویی وحمومم نگاه کردولی بازم کسی نبود!!به اتاق خواب رفت...درحالیکه بانگاهش همه جارو می گشت،زیرلب غرید:
- اسکل کردی من و؟!اینجاکه کسی نیست...
این خواهرجنی گوربه گورشده کجارفته؟!مگه همین جانبود؟!من خودم روی دیواردیدمش...
باترس لبه تخت نشستم وخیره شدم به دیوار روبروم...همون دیواری که تصویر خواهرجنی وروش دیده بودم...هیچی روش نبود...مثل اینکه این خواهرجنی ودارودسته اش تصمیم گرفتن من واسکل کنن...چراوقتی تنهابودم اون همه صدای ترق توروق وجیغ وداد میومد؟!چراحس کردم یکی پشت پنجره اس؟!به پنجره خیره شدم ولی هیچ کسی وندیدم...دوباره نگاهم ودوختم به دیوار روبروم...چراعکس خواهرجنی وروی این دیواردیدم؟!یعنی من خل شدم؟!!
توافکارخودم بودم که رادوین عصبی به سمتم اومدوگفت:چرا توهم فانتزی می زنی؟!هیشکی توخونه ات نیست...
نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش...به دیواراشاره کردم وباترس گفتم:چرا بود...باورکن رادوین!!بود...همین جابود...
پوفی کشیدوکلافه گفت:کی همینجابود؟!
- خواهرجنی...
باتعجب گفت:خواهرجنی دیگه خره کیه؟!
- همون زنه که تواون فیلم ترسناکه بود...همون که همه مردارومی کشت وکله هاشون ومی کَند...
این وکه گفتم،رادوین ازخنده ترکید!!!مگه من چیزخنده داری گفتم؟!نه شمابگیدحرف من خنده داربود؟!من یه روح تواتاقم دیدم...روح خواهرجنی!!!داشتم ازترس سکته می کردم اون وقت این گودزیلاداره می خنده؟!موضوع به این ترسناکی خنده داره؟!!!
خنده اش که تموم شد،روبه من گفت:خیلی باحال بود...دمت گرم!!حال کردم باشوخیت!!شب بخیر...(وزیرلب ادامه داد:)خدایااین شادیاروازمانگیر...
و به سمت دراتاق رفت....
داره میره؟!می خوادمن وتنهابذاره؟!! اگه دوباره جنی بیادمن چه خاکی توسرم بریزم؟!اگه دوباره یکی وپشت پنجره ببینم سکته می کنم!!!من می ترسم...خیلیم می ترسم...
رادوین به در رسید...روش وکردسمت من وگفت:چراغ وخاموش می کنم بخوابی...
ودستش وبردسمت کلیدبرق وچراغ وخاموش کرد...
همین که چراغ خاموش شد،جیغ زدم:نه...
باتعجب گفت:چی نه؟!چراغ وخاموش نکنم؟؟خب مثل آدم بگوخاموشش نکن...چرا الکی جیغ می زنی؟!
ودست بردسمت کلیدبرق وروشنش کرد...روش وازم برگردوندوخواست ازاتاق بره بیرون که دوباره جیغ زدم:نه...
کلافه به سمتم برگشت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...عصبی گفت:نه ونکمه...چته توهی نه نه می کنی؟!چراغ وخاموش کردم میگی نه...روشنش کردم بازم مگی نه...دیوونه شدی؟!!
باصدایی که ازترس می لرزید،گفتم:نرورادوین...تورو خدانرو...من می ترسم...
بااین حرفم،اخم روی پیشونیش محوشد...باقدمای بلندفاصله بین درتاتخت وطی کرد...جلوی پام،روی زمین زانو زدومهربون گفت:ازچی می ترسی دخترخوب؟!کسی اینجانیس...دیدی که همه جاروگشتم.کسی نیس...الکی می ترسی...
اشک توچشمام جمع شده بود...پربغض گفتم:چرا بود...خودم دیدم...(انگشت اشاره ام وبه سمت به پنجره اتاق گرفتم وگفتم:)من یکی وپشت این پنجره دیدم...(به دیوارروبروم اشاره کردم وادامه دادم:)من خواهرجنی و روی این دیواردیدم...به جون خودم دیدم رادوین...دیدم...
لبخندی روی لبش نشست...بایه لحن آرامش بخش گفت:فکرمی کنی که دیدیشون... هیشکی اینجانیس.
اخمی روی پیشونیم نشست...فکرمی کنه من دروغ میگم؟!مگه مرض دارم چاخان کنم؟!!یاشایدم فکرمی کنه خل شدم...ولی من خودم باهمین دوتاچشمام دیدمشون...یکی پشت پنجره بود...من خواهرجنی وروی دیواردیدم...چراحرفم وباورنمی کنه؟!چرافکرمی کنه دروغ میگم؟!چرافکرمی کنه خل شدم؟!!اشک ازچشمام جاری شد...به درک که باورنمی کنه...صدسال سیاه نمی خوام باورکنه...درسته می ترسم ولی تاهمین جاشم که ازگودزیلای دختربازبی ریخت شلخته شکموکمک خواستم بسه!!!وقتی حرفم وباورنمی کنه واسه چی الکی خودم وسبک کنم وازش بخوام پیشم بمونه؟!!!
روم وازش گرفتم وروی تخت دراز کشیدم...پتوروکشیدم روی سرم ودادزدم:توفکرمی کنی من دروغ میگم؟!نکنه خیال می کنی دیوونه شدم؟!!خودم دیدمشون...باشه.باورنکن...من هرکاری کنم توحرفم وباورنمی کنی...انتظاریم ازت ندارم...بروخونه ات تخت بگیربخواب.
اشک بودکه ازچشمام جاری می شد...نمی دونم این اشکا واسه چی بودن!!به خاطرترس؟!یابه خاطراینکه رادوین حرفم وباورنمی کنه؟!نمی دونم...

صورتم ازاشک خیس شده بود...دستی به اشکام کشیدم وپاکشون کردم...به فین فین افتاده بودم...
دیگه هیچ صدایی ازرادوین نیومد...حتمارفته...آره دیگه رفته!!!ازگودزیلای بی شعوری مثل اون مگه بیشترازاینم انتظارمیره؟!! کلی غرورم وکنارگذاشته بودم که ازش خواهش کردم بمونه...اون حتی انقدشعورنداشت که من وتنهانذاره...حداقل صبرمی کردخوابم ببره بعدگورش وگم می کرد...بابای ماروباش،دلش خوشه که دخترش وسپرده به یه پسرنجیب وسربه زیر!!!رادوین بی شعورشلخته شکموی گودزیلای بی ادب!!!به همین سادگی رفت؟!رفت ومن وتنهاگذاشت؟!!!مگه اشکام وندید؟؟مگه ترسم وندید؟؟پس چرا رفت؟؟
اصلابه درک که رفت...اتفاقاخیلیم خوب شدکه رفت!!!حاضرم تاخوده صبح صدبارازترس سکته کنم ولی دوباره ازرادوین خواهش نکنم که پیشم بمونه!!!
- رها...
این کی بود؟!!صداش چقدشبیه رادوین بود!!نکنه رادوینه؟!!نه بابا اون که گورش وگم کردرفت خونه اش... اگه رادوین نبودپس کی بود؟!نکنه خواهرجنیه که سعی داره اَدای رادوین ودربیاره؟!یاابوالفضل!!!
باترس سرم وزازیرپتوبیرون آوردم...نگاهم تونگاه رادوین گره خورد... لبه ی تخت نشسته بودوخیره شده بوبه من...لبخندمهربونی روی لبش بود...بایه لحن مهربون ومظلوم گفت:قهری؟!!
اخمی کردم وگفتم:ماتاحالاشم دوس نبودیم که بخوایم قهرباشیم...
شیطون شدوگفت:مطمئنی؟!
- کاملامطمئنم...
شونه ای بالاانداخت وگفت:باشه پس خداحافظ...
وتوجاش نیم خیزشدوخواست بلندشه که بادستم مچ دستش وگرفتم...نگاهم به دیوار روبروم بود...دلم نمی خواست زل بزنم توچشماش وازش خواهش کنم بمونه...غرورم بهم اجازه نمی داد...
بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:بمون...نرو...خواهش می کنم.
شیطون گفت:وقتی بامن حرف میزنی به چشمام نگاه کن نه به دیوار!!
ازسرناچاری نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش...لبخندی زدو گفت:حالاشد.توبگیربخواب... قول میدم همین جابمونم وهیچ جانرم!!
می خوادپیشم بمونه؟!واقعا؟!
لبخندی روی لبم نشست...زیرلب گفتم:مرسی...
چشمکی بهم زدوگفت:چاکرشوما...شب بخیر...
وازجاش بلندشد...مچ دستش وگرفتم وباترس گفتم:کجامیری؟!مگه نگفتی پیشم می مونی؟!
لبخندی زدوگفت:می مونم بابا.می مونم...اینجاکه نمی تونم بخوابم میرم توهال بخوابم...
لب ولوچه ام آویزون شد...خب اگه این پاشه بره توهال که ممکنه خواهرجنی نصف شب بیادومن ونفله کنه!!!اونجوری که دیگه بود ونبودش فرقی به حالم نمی کنه!!
مظلوم گفتم:نروتوهال...همین جابمون.توروخدا...من می ترسم!!
لبخندش پررنگ ترشد...دوباره لبه تخت نشست وگفت:باشه...من همین جا می مونم...توبخواب!!
مچش و ول کردم...لبخندمهربونی بهش زدم...لبخندم وبالبخندجواب داد...
چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم...خیلی تلاش کردم ولی خوابم نبرد!!
همش فکرمی کردم که خواهرجنی تواتاقمه...درسته رادوین پیشم بودولی بازم می ترسیدم...پاهام ازپتوبیرون بود...همش حس می کردم که اون آدم زشتایی که برادرارومی خوردن،می خوان پاهام وبکشن وبعدم من وبکشن زیرتخت وبخورنم!!!واسه همینم پاهام وتوشکمم جمع کردم وپتورو دورخودم پیچیدم...ولی هنوزم می ترسیدم...دستم وسمتی که احتمال می دادم دست رادوین اونجا باشه دراز کردم...داشتم دنبال دستش می گشتم تابگیرمش که دستی تودستم حلقه شد...دستم ومحکم فشارداد...لبخندی روی لبم نشست...دستش ومحکم تودستم فشاردادم...حالابیشتراحساس آرامش می کردم...نمی دونم چقدطول کشیدولی بالاخره خوابم برد...

**********
یهوازخواب پریدم...نمی دونم چقدخوابیده بودم...اصلاواسه چی ازخواب پریدم؟!تشنه ام شده بود...دهنم خشک شده بودوبه شدت احساس تشنگی می کردم...نگاهی به لبه تخت انداختم وجای خالی رادوین لرزه به تنم انداخت...یعنی کجارفته؟!نکنه وقتی من خوابم بردرفت خونه خودش؟!حالامن چیکارکنم؟؟؟داشتم ازترس سنکوب می کردم...
اتاق خیلی تاریک بود...هیچ نوریم ازهال نمیومد...معلوم بودکه رادوین همه چراغاروخاموش کرده...برای چی چراغاروخاموش کردی آخه؟!
باترس ازجام بلندشدم وباقدمای آروم ولرزون به سمت دراتاق رفتم...دستم وبه سمت کلیدبرق درازکردم ولامپ وروشن کردم...می ترسیدم تواین تاریکی برم توآشپزخونه آب بخورم.باقدمای کوتاه وآهسته،درحالیکه باچشمام دور و برم ونگاه می کردم تاکسی نباشه،به سمت آشپزخونه رفتم...واردآشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم...دیگه برق اینجارو روشن نکردم...ازاتاق خواب نورمیومد...دریخچال وبازکردم وبطری آب وبیرون آوردم...دریخچال و وبستم وازتوی جاظرفی یه لیوان آوردم وتوش آب ریختم...لیوان آب وبه سمت دهنم بردم...یه قلوپ بیشترنخورده بودم که یهو یه صدایی ازپشت سرم شنیدم:
- اینجاچیکارمی کنی؟!
باشنیدن صدا،اومدم یه هه بگم که یهو آب پریدتوگلوم وبه سرفه افتادم...حالاکی سرفه نکن کی بکن...توهمون حین داشتم به این فکرمی کردم که کی من وصداکرده!!!رادوین که رفت...کس دیگه ایم توخونه ام نبود...پس این کیه که بهم گفت اینجاچیکارمی کنم؟!!نکنه خواهرجنی ودارودسته اشن واومدن کارم ویه سره کنن؟!
داشتم ازترس زهرترک می شدم...باترس ولرزبه سمت صداچرخیدم ودهنم وبازکردم تاجیغ بزنم که بادیدن قیافه رادوین که دستش گذاشته بودروی لبش که یعنی ساکت شو،خفه خون گرفتم ودهنم وبستم...این اینجاچیکارمی کنه؟!مگه نرفته بودخونه خودش؟!!
هنوزم سرفه می کردم...رادوین چندباری پشتم زدتاحالم بهتربشه...چشمام پراشک شده بود...داشتم خفه می شدم...به زور رادوین چندقلوپ آب خوردم تاسرفه ام بندبیاد...بالاخره حالم بهترشد...دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...اخمی کردم وعصبی گفتم:تواینجاچه غلطی می کنی؟!!
اخمی روی پیشونیش نشست وعصبی ترازمن گفت:اومدم آب بخورم...اصلاخودت اینجاچه غلطی می کنی؟!
باچشم به لیوان توی دستم اشاره کردم وگفتم:خیرسرم منم اومدم آب بخورم...
چشم غره ای بهم رفت وبطری آب وازدستم کشید...به سمت دهنش بردتابابطری آب بخوره که جیغ بنفشی کشیدم وگفتم:نه.بابطری نخور...
بطری آب وپایین آوردوباتعجب زل زدبهم...لیوان توی دستم وبه سمتش گرفتم وگفتم:بیاتواین بخور...
اخم غلیظی کردوبادستش لیوان وپس زد...گفت:این سوسول بازیاچیه؟!من می خوام بابطری آب بخورم...اونجوری بهم نمی چسبه...
عصبی گفتم:نمی چسبه که نمی چسبه...اصلاصدسال سیاه می خوام بهت نچسبه!!توخونه من کسی حق نداره آب وبابطری سربکشه!!!
ازدهنی آدمابدم نمیومدولی وقتی لیوان هست چه معنی داره که آدم بابطری آب بخوره؟!
بطری آب ودستم دادودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:باشه...پس من میرم خونه خودم...شب بخیر...خوب بخوابی!!!
باعجله به سمتش رفتم وبازوش وگرفتم...به سمتم برگشت وعصبی گفت:ولم کن می خوام برم...
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:کجامی خوای بری؟!همین جابمون...(بطری آب وبه سمتش گرفتم وادامه دادم:)بیااینم بگیرسربکش...اصلاهرچی ودوس داری سربکش...فقط نرو.باشه؟!!
لبخندشیطونی زدوبطری وازم گرفت...به لبش نزدیکش کردوشیطون گفت:باید فکرکنم...
ایش!!!واسه من طاقچه بالاهم میذاره پسره چلغوز!!!
آب ویه نفس دادبالا!!!البته چون این دفعه توبطری آب می خورد،همش ونخورد...تانصفه خورد!!!گودزلاییه برای خودش...من موندم چجوری این همه آب ومی خوره،اونم یه نفس!!!
آبش وکه خورد،بطری وانداخت توبغلم وشیطون گفت:من برای موندنم شرط دارم!!
دلم می خواست همون بطری توی دستم وبکنم توحلقش!!بی شعورعوضی فهمیده من برای موندش حاضرم هرکاری بکنم هی هی واسه من شرط میذاره!!!اگه بهش محتاج نبودم انقدنازش ونمی کشیدم ولی مجبورم که هرچی میگه قبول کنم...
پوفی کشیدم وگفتم:شرطت چیه؟!

لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:بایدبذاری بیام کنارتوروی تخت بخوابم.
جانم؟!!چی فرمودن ایشون الان؟!!!این گودزیلابیادبامن روی یه تخت بخوابه؟!صدسال سیاه...گفتم هرچی بگه قبول می کنم ولی خداییش این یکی ودیگه نیستم... بیادبامن روی تخت بخوابه که بعدکارای خاک توسری بکنه؟!!حاضرم تاخودصبح 1000 بارازترس بمیرم وزنده بشم ولی بارادی گودزیلا روی یه تخت نخوابم!!!
اخم غلیظی کردم وگفتم:که چی بشه اون وخ؟!
دستی به گردنش کشیدوگفت:لبه تخت که نشسته ام،مجبور بودم سرم وتکیه بدم به زانوم وبخوابم...نمی دونی چه اوضاعی بود!!گردنم خیلی دردمی کنه...خشک شده!!!من نمی تونم بقیه امشب وهم تواون وضعیت بخوابم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:نمی تونی که نمی تونی...به درک!!!من باتو رویه تخت بخوام؟!دیگه چی؟!!
- یعنی قبول نمی کنی؟!
- صدسال سیاه...
شونه ای بالاانداخت وخونسردگفت:باشه...خودت خواستی!!
روش وازم برگردوندودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:شب می خوابی خواهرجنی نیادتوخوابت صلوات!!!
وازآشپزخونه بیرون رفت...بچه پررومی خوادمن وبترسونه هی چرت وپرت میگه...اگه بمیرمم همچین شرطی وقبول نمی کنم...اصلابره گورش وگم کنه...عوضی بی شعوردخترباز!!!
یهوصدای ترق توروقای وسایل خونه بلندشد...ازترس خودم وقهوه ای کردم!!!من شکرخوردم...هنوز رادوین نرفته،صدای ترق توروقا شروع شدن...اگه رادوین بره قطع به یقین خواهرجنی ودارودسته اش میان سراغم!!!
باعجله بطری آب وروی میزناهارخوری گذاشتم وبه حالت دوبه سمت درورودی رفتم...رادوین دستش وروی دستگیره گذاشته بودوداشت دروبازمی کرد... به سمتش دویدم وروبروش وایسادم...به درتکیه دادم تا ازبازشدنش جلوگیری کنم...دستم و

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 4614
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1